ارزشمندی

آنچه درباره اش
حرف میزنی
غر می زنی
حرص میخوری
وقت میگذاری
یا
خوشحال و ناراحت می شوی،
خیلی بی صدا و آرام
به چارچوب ارزشی کودکت تبدیل می شود.
تو هستی که تعیین می کنی برای کودکت
نمره مهم باشد یا یادگیری.
جرات ورزی سالم مهم باشد یا همرنگ جماعت شدن.
غر زدن و ناله کردن روش باشد یا پیدا کردن راه حل.
ارزشمندی اش مشروط به ظاهر و بدن باشد یا فکرها و ایده هایش.

تو قطب نمای کودکت هستی

قهرمان بازی

برسد به دست مادربزرگ و پدربزرگ و خاله و عمو و دایی و عمه و سایر اقوام وابسته

تلنگر سوم: قهرمان بازی در نیار

وقتی کودک جلوی تو از پدر و مادرش درخواست پول یا خرید چیزی رو میکنه و اونها قبول نمی کنند، یا تو رو تنها گیر میاره و این درخواست ها رو از تو داره، .
حواست باشه که تو رابین هود و بت من نیستی و اینجا هم میدون مبارزه با آدم بدهای قصه نیست 

پس شنل قهرمانی رو دربیار
و به جای اینکه بگی: عزیزم خودم برات میخرم یا کاری به مامان بابات نداشته باشه به خودم بگو چی میخوای

به کودک بگو:
باید از پدر/ مادرت بپرسم اگر اونها قبول کردند برات میخرم/بهت میدم. .
تو چه میدونی پشت نخریدن اون سی دی چه داستان هایی وجود داره.
شاید داشتن اون وسیله جزئی از قانون های اون خونه نباشه یا اخیرا به عنوان تنبیه کودک رو از داشتن اون محروم کردند یا قراره به عنوان جایزه برای کاری اونو بهش بدن.

روانشناس2

در کار ما لحظه هایی هست
که اگر کارگردان بودم میشد بهترین سکانس یک فیلم اجتماعی جشنواره پسند.
اگر خبرنگار بودم میشد از دلش یک سوژه داغ لایک خور بیرون کشید.
اگر نویسنده بودم می شد کتابی که نشان " نمی تونی یک لحظه زمین بذاریش" را به خودش اختصاص میدهد
و اگر شاعر بودم میشد شعری برای زمزمه شب های آگاهان جهان.
اما من
یک روانشناسم
این لحظه ها را می شنوم و
حرفی نمی زنم تا دنیا غمگین تر نشود.
بگذار همه بگویند سخت ترین شغل، کار در معدن است.

قشم

یه بار که برای کارگاهی در قشم بودم. در یکی از شب ها اسرای عزیز،یکی از دانشجوهای کارگاه با همسر و دختر سه ساله اش اِما اومدند دنبالم که بریم گردش. وقتی سوار ماشین شدم در همون سلام و علیک اول فهمیدم اِما فقط بلده قشمی صحبت کنه چون از وقتی به دنیا آمده با زبان مادری اش باهاش حرف زدند. البته که ما تا آخر شب با برچسب هایی که تو کیفم داشتم و چند کلمه قشمی که بلد بودم با هم دوست شدیم و کلی خندیدیم.
بعد از شام رفتیم به یک مغازه که بخورهای عربی میفروختند. یه دفعه اِما لباسش رو بالا زد و ظرف بخور رو زیر لباسش گرفت و طرز استفاده شو با ایما و اشاره بهم نشون داد (این بخورها رو در ظرف مخصوص روی ذغال میگذارند و چون بوی خیلی خوبی داره خانم ها اونو زیر لباسشون میگیرند به جای عطر). .
تصویر باشکوه آن شب برای من یک دختر سه ساله قشمی بود که لباس محلی میپوشید، با افتخار با زبان مادری اش حرف میزد و رسم و رسوم محلی اش را میدانست.

برگردیم به چند سال جلوتر
یکی از همکلاسی های دوره دکتری ما یزدی بودند و من همیشه برام سوال بود که چطور اصلا لهجه ندارند. یک بار اتفاقی وقتی داشتند با تلفن حرف میزدند از کنارشون رد شدم و چقدر کیف کردم از لهجه یزدی قشنگشون. بعد ازشون پرسیدم چرا با لهجه حرف نمیزنید با ما؟ با مکثی گفتند: نمیشه.

بله غمگینانه نمیشه.
با اینکه خودم متاسفانه نمی تونم کاملا با لهجه شیرینمون حرف بزنم، اما وقتی کلمه ای یا عبارتی خاص از لهجه مون از دهانم می پره با چشمان گرد مخاطبم رو به رو میشم و این سوال که: چی گفتی؟
فردا یعنی دوم اسفند و ۲۱ فوریه روز جهانی زبان مادری است.
زبان مادری کودک را از زمان تولد به هویتش سنجاق میکند
به او احساس امنیت میدهد چون او را تا ابد عضوی از یک جمع همزبان میکند.
و حتی احساس تعلقی عمیق به سرزمین و شهرش را در کودک ایجاد میکند.
هدیه ای که دریغ میشود از خیلی از کودکان امروز. .
میدونم استراق سمع خوب نیست اما اگر جایی داشتید با گویش یا زبان مادری تان حرف می زدید و من هم اونجا بودم بدانید و آگاه باشید که در حال گوش وایسادن هستم .
بچه ها در کارگاه های من میدونند که اگر با زبان محلی شون حرف بزنند جایزه دارند. .
راستی میدونید موروک گلمپا در زبان قشمی یعنی چی؟ (کلمه ای که راه دوستی من و اِما شد) .