با هم بودن

توی فیلم "جهان با من برقص" چندین بار یکی از شخصیت ها میاد یک کاری رو به بعد موکول کنه مثلا میگه:
"میرم بعدا میام بهش سر میزنم"
یا " چون فلانی هست امروز نمیام"
اما بعد از همه جمله های این جنسی یه نفر هست که میگه:
فردا چیه؟ بعدا یعنی چی؟ جهان (شخصیت فیلم) داره میمیره. شاید بعدی وجود نداشته باشه
.
.
. " اگر باید کاری رو بکنی، وقتی را برای کسی بذاری، چند ثانیه به حرفی گوش بدی یا حرفی رو بزنی موقعش الانه. شاید بعدی نباشه"

اینو مرتب به خودم یادآوری میکنم

در ستایش با هم بودن

هواپیما

در سوگ هواپیمای اوکراینی که همه آدمهایش مسافران ابدیت شدند

در تلخی روزگاران
ارزش ها و باورهای معنوی لنگرگاه ما هستند
تکیه گاهی هستند که تحمل روزهای سخت را راحت تر میکنند
به لنگرگاه هایتان پناه ببرید

ما هنوز زنده ایم
و ماموریت داریم برای آینده ای روشن تر تلاش کنیم
و
این تلاش از امید بر میخیزد
این روزها خوشبوترین مرهم ما امید است

من به همه زنان و مردانی می اندیشم که در تاریخ ایران تلخی ها را چشیده اند، غصه خورده اند، گریسته اند و بعد بلند شدند و با امید به آینده ای سبزتر تلاششان را از سر گرفته اند تا ما بر میراث شان آرام گیریم.

ما نیز روزی جزئی از تاریخ می شویم و قرار است آیندگان با خواندن سرگذشتمان جان تازه بگیرند در برابر سختی هایشان.

ایران ما به غم عادت دارد اما تبدیل غم های بزرگ به کارهای بزرگ هم رسم تاریخی ماست

دورهمی علمی

دیشب یکی دیگه از شب های روشن ما در دورهمی علمی بود
این بار در بندرعباس دلنشین، با حضور دوستان قدیمی و جدید و به صرف تخمه داغ که طرفدار زیاد داره اینجا
 یکی از بچه ها پرسید دورهمی ساعت چند تموم میشه؟
گفتم: تا وقتی آخرین نفرتون بلند بشید و برید

و این فلسفه مونه: بشینیم تا سوال ها تموم بشه چون همه این لحظه ها غنیمته، که بپرسیم و بشنویم و یاد بگیریم از هم.
برای ایرانمون
برای کودکان ایرانمون .
بماند به یادگار از شبی که هوا از نظر من بهاری بود و به عقیده دیگران گرم و همه جا آنقدر تاریک بود که این عکس رو با اعمال شاقه گرفتیم. آخر سر هم با امیرعلی هشت ساله پسر یکی از بچه ها یه دست فوتبال زدیم و زهرای عزیز که تنها کسی بود که با لباس بندری اومد پیشمون

گوشی

میمون بازیگوش در چالش نظم

یه میمون مرموز دارم که چهار زانو روی گوشیم نشسته و چشم هاش سگ داره
حرف هم نمیزنه، همین که با گردن کج یه نگاه به من میندازه پاهام سست میشه و انگار همون لحظه یه چیزی تو خونم کم میشه

بعد با اولین تعارفی که میکنه گوشی رو میگیرم ازش و اینستاگرام رو باز می کنم.
همین که دستم از گرفتن زیاد گوشی بی حس میشه و میام بذارمش زمین یه دفعه یه دست کوچولوی آبی یه رفرش ریز میکنه و با سرش علامت میده که گوشی رو بده اون دستت

حالا همه اینها مال قبلا بود الان قلقش رو پیدا کردم
یه روز نشستم سنگامو باهاش وا کندم
لیست کسانی که فالو کرده بودم رو باز کردم و درباره هر کدوم چند سوال از خودم پرسیدم: .
این صفحه قراره چی به من اضافه کنه؟
چرا دارم این آدم یا صفحه رو فالو میکنم؟
آیا در واقعیت حاضرم با این آدم معاشرت کنم؟
چند بار متن هایی که پای عکس هاش نوشته رو خوندم؟
آیا استوری هاشو می بینم یا خیلی وقت ها رد می کنم؟

بعد
در یک عملیات انتحاری هر کسی که نوشته هاشو نمی خوندم، استوری هاشو رد می کردم یا فکر می کردم مدل صفحه اش چیزی به من اضافه نمی کنه رو آنفالو کردم:با بی رحمی تمام هفتصد نفر

اینجوری هم معاشرت هام محدوده و خود به خود زمان کمتری صرف میشه و هم خیالم راحته که تو اون زمان معاشرت های حال خوب کن و طبق ارزش های خودم رو دارم

بعد با خودم قرار گذاشتم که ول چرخیدن تو اینستا رو بذارم برای زمان های مرده:

مثل صبح ها که چشمام وا نمیشه اما میخوام زود بلند شم
شب موقع خواب که میخوام چشمام گرم خواب شه
شب ها تو تاکسی که تاریکه
خسته بعد از کار در حال ولو شدن رو مبل

بدین صورت اون سگی که تو چشم میمونم پاچه می گرفت حالا شده از اون سگ گوگولی ها