جرات و حقیقت

دیشب که با نوجوان های مدرسه جادویی رفته بودیم کافه برای اولین بار بازی جرات، حقیقت بازی کردم

دیگه قرار بود ما با کله بریم تو دنیای اونها، پس اونها کارگردان بودند و هیچ پیشنهاد معقولی رد نمیشد، مثل جیغ زدن وسط کوچه

هر دو باری که نوبت من شد جرات رو انتخاب کردم چون هیجانش بیشتر بود.

بار اول فرناز گفت: همه چراغ های کافه رو خاموش کنید که انجام شد و وسطش کافه چی سفارشمون رو آورد و تعجب کرده بود که چرا اینجا تاریکه و ما جای پریزهای برقی که پیدا نکرده بودیم رو هم ازش پرسیدیم

بار دوم یسنا گفت: یک لنگه پا وسط کافه وایسید تا بیست ثانیه، و من ۶۰ ثانیه وایسادم تا ثابت بشه دود از کنده بلند میشه

ورود به دنیای نوجوان ها سخت نیست اگر قالب بزرگسالی رو همیشه حمل نکنیم. با اونها که هستی قاعده های غیر ضروری رو بذار کنار و به نوجوان درونت سلام کن.

چقدر این بازی جرات و حقیقت برای تمرین جرات ورزی و خودشناسی خوبه

من قرار بود از یکی از بچه ها بخوام جرات انجام بده. بهش گفتم اون شکایتی که اول اومدنمون از کار آقای کافه چی کردی رو برو به خودش بگو
و رفت و به خوبی گفت: همه کافه ها میان سر میز سفارش میگیرند چرا شما نیومدی و ما خودمون اومدیم سفارش دادیم
اون هم جواب داد: شما امون دادید که بیام؟ خودتون سریع اومدید پای صندوق