کوله پشتی

دست خودم باشه، دوست دارم همه عمرم رو مثل هفته قبل زندگی کنم.

با یک کوله و
شلوار لی و کتونی
صبح زود بیدار شم بزنم بیرون
از این شهر به اون شهر،
از این روستا به اون روستا
سر یک سفره ساده با غذای محلی چهارزانو بشینم.

لا به لای بچه ها
بچه هایی که اولش هم رو نشناسیم و بعد از یک ساعت دلمون نیاد از هم جدا شیم.

با کتاب و بازی و هیجان بالا روز رو بگذرونیم
صدام به صداشون نرسه
وقتی حرف میزنم حواسم باشه کلمه ها رو به زبون خودشون بگم با لهجه.
و برای رشدشون با صدای بلند ذوق کنم
بعد شب که شد توی یه گله جا، روی زمین با پتو بیهوش بشم.

اما
قاعده این زندگی حکم میکنه
خونه ثابت داشته باشی
تو مطب لباس رسمی بپوشی،
بدون لهجه حرف بزنی
سر کلاس با آدم بزرگا مثل استادها رفتار کنی
و دل بدی به یک روزمرگی مقدس.

برای همین قید درخواست برای هیئت علمی شدن رو زدم، چون وصله ناجورشون میشدم