کودک درون

کوه که میبرمش، بهش میگم
دستم رو ول کن، خودت از روی اون سنگ بلنده بپر پایین، خیلی کیف میده.
میپرسه: خودت تا حالا اینجا اومدی؟
میگم: نه. قراره با هم اینجا رو کشف کنیم. اینجوری باحال تره

گاهی بهش میگم بی خیال درس و زندگی، پاشو با هم چند تا انیمیشن و فیلم بامزه ببینیم، پشت سر هم.

میبرمش بالای سرسره پیچ پیچی و بهش میگم قطاری با بچه های دیگه بیا پایین و اشکال نداره جیغ بزنی از ته دل.

ازش میپرسم چه خوراکی الان سر ذوقت میاره: میگه: یک کاسه بزرگ سالاد و ماکارونی ربی با سیب زمینی سرخ کرده. براش درست میکنم و با هم آنقدر میخوریم که دلمون درد میگیره.

اون عاشق یاد گرفتن چیزهای جدیده، میدونم زود از چشمم می افته اما ذوقش رو کور نمیکنم و میبرمش تا یاد بگیره.

گاهی هم بدون اینکه بدونه براش یک چیزی که خوشش میاد میخرم و غافلگیرش میکنم، فرقی نداره چی باشه، اون از هر چیز کوچکی خوشحال میشه.

دلش هم نازکه و زود گریه اش میگیره از ناراحتی بقیه، بهش میگم همیشه همین جوری بمون و تو دلم ذوقش میکنم.

دارم از کی حرف میزنم؟
از بچه ای که با من اومده به دنیای بزرگسالی ام و همیشه در تلاشم تا انرژی اش نیفته وسط هیاهوی این دنیا