امیرعلی

نشسته بودیم توی مهمون خونه که دیدیم داره از لای در سرک میکشه.
همون روزی رو میگم که رفته بودیم روستای اصغرآباد تا سری به کتابخونه شون بزنیم.
همون کتابخونه ای که بی کتاب افتتاح شد.

زهرا بهش گفت: بیا تو
در رو باز کرد و یک راست اومد توی بغل من نشست و سرش رو گذاشت رو شونه ام
فقط رسیدم اسمش رو بپرسم
گفتم بخواب،خوابید و خور و پوفش هم بلند شد.
انگار سالهاست همو میشناسیم.

اون لحظه به چی فکر میکردم:
اینکه کاش این جامعه ای که توش هستیم به غیر از پدر، مادری هم داشت.

مادری که به جای سفرهای استانی یک روزه و سیاست های کلان کشوری و جلسه و جلسه و جلسه،
بره درِ تک تک خونه ها رو بزنه، بشینه با بچه ها گپ و گفت کنه، برق چشماشون رو ببینه، دردلشون رو بشنوه، احساساتی بشه، بغض کنه، و آغوشش رو باز کنه برای دونه دونه شون.

درسته که عزممون رو جزم کردیم تا غم های بزرگمون رو به کارهایی بزرگ برای عدالت آموزشی تبدیل کنیم اما با بغضی که رهامون نمیکنه چه کنیم؟