پدر

بهم میگه: حالا به خاطر دل منم که شده از این انگور بخور
میگم: پدر من چند بار بگم که بعد شام میوه نمیخورم، صبح خوردم
میگه: یعنی همیشه حرف، حرف خودته ها.

بعد مامان میپره توی این مکالمه و میگه: مثل خودته، که اگر نخوای کسی نمیتونه مجبورت کنه کاری رو انجام بدی.
: خنده اش میگیره و همین طور که داره سعی میکنه لبخندش رو جمع کنه سرش رو چند بار تکون میده و این یعنی: راست میگی.
پایان مکالمه

این عبارت "مثل خودته" رو زیاد از مامان میشنوم و قند هم تو دلم آب میشه که خطر کردن، جدی بودن و زیر بار زور نرفتنم مثل اوست.

بعد بهم میگه: من میذارم نشستی سر میز پیتزا رو داغ داغ بیارم سر سفره، تو چه جور بشری هستی که میگی پیتزا رو بذار تو یخچال چون وقتی سرد میشه خوشمزه تره؟

مامان میگه: خب تو داغ دوست داری اون سرد، سلیقه هاتون با هم فرق داره.
این جور وقت ها دیگه نمیخنده، چند ثانیه خیره نگام میکنه و میگه: عجب، باشه (که یعنی: چیکارت کنم؟)

و من دوباره ذوق میکنم که باهاش فرق دارم،
که موجودی فراتر از خودشم.

اومدم بگم بچه ها موجوداتی مستقل از پدر و مادرشون هستند، با همه شباهت هاشون به هم اما متفاوتند از هم.
و این راز خلقته.
کشف کودک از همین جایی که او از ما متفاوته شروع میشه.
کودک رو کشف کنید به جای اینکه اونو با الگوی "بچه کامل" مقایسه کنید.