اعتراض

کورترین گره زندگی برای من این بوده که خودم باشم و برای این آدمی که هستم خیلی جنگیدم.
چون همیشه خط کشی پیدا میشه که تو در مقیاس اون، اشتباهی هستی.
بوده و هست.

چند روز پیش که مستند "حلال ممنوعه" رو دیدم داشتم فکر میکردم اگر صِدام خوب بود و خود واقعی ام رو در خوانندگی پیدا میکردم چی میشد؟
کدوم آغوشی برای تحمل من باز میشد؟

چند روز بعدش غم سنگینی روی قلبم بود. همون روزی که خانم نامداری فوت کرد.
یاد آدمهایی افتادم که ما تحمل نداشتیم خود واقعی شون رو ببینیم.
بعد با اتهام اشتباهی بودن اونها رو در حال بدشون ول کردیم.

من در این سالهای کاری ام یاد گرفتم که آدم ها پر از تناقض اند.
آنقدر زیاد دیدم که انگار بیشتر یک قاعده است تا یک استثناء.
یک قاعده بشری.
و دیدن خودِ عریان شده این آدم پر از تناقض فقط از خدا برمیاد. که همه ما رو همینطوری میبینه و با کسی به اشتراک نمیذاره.

جامعه ای که در اون زندگی میکنیم هنوز فریاد "خودت نباش" اش بلنده.
و قطعا سخت ترین قسمت مملکت داری اینه که قانونهاتو جوری بنویسی که بتونی پدرانگی کنی برای همه بچه هات،
هم برای سر به زیر اولی، هم اون سرتق وسطی و حتی برای اون چموش آخری.

من و دور و بریهام یه جامعه کوچیکیم.
....................................
گاهی که فریاد اعتراضی بلند میشه همیشه عده ای هستند که میگن:
مشکل جامعه ما اینی نیست که میگی.
اگر برای من هیچ وقت دغدغه نبوده که برم ورزشگاه، دوچرخه سواری کنم، خواننده بشم یا گواهی موتور بگیرم و...
برای خیلی ها قسمتی از خود واقعی شون با این فعالیت ها تعریف میشه و ما مانع میشیم که آنها به دغدغه های بالاتری فکر کنند.

از طرف دیگه
اشتباهات تکراری که در سطح های مختلف اجتماع انجام میشه از کارهای اداری بیهوده گرفته تا گشت ارشاد و رفتار مسئولان.

از طرف دیگه
فراموش شدن خیلی از شهرها و بچه هایی که با چشم دوختن به رفاه شهرهای بزرگ رشد میکنند

همه این مهره ها با یک نخ تسبیح به هم وصل میشن.
هر کدوم از اینها دست میذارند روی احساس تعلقی که ما باید به این خانواده مون (کشورمون) داشته باشیم.
هر کدوم از اینها باعث ریزش یه عده ای میشه
حالا بعضی ها چمدونشون رو جمع میکنند و از این خونه میرند، بعضی از اونهایی که نمیرند چمدونشون رو توی ذهنشون جمع میکنند.

احساس تعلق نداشتن، اینکه فکر کنم تا وقتی خودم باشم من رو نمیخوان، یا این پیام رو بگیرم که تو مال اینجا نیستی، آغاز آسیبه.

آسیبی که مثل زلزله نیست مثل موریانه است، تو رو پوچ میکنه.
اون پدرانگی که گفتم برای همین لازمه.

ما چیکار کنیم؟
با نوشته ای، صحبتی، کمکی یا تلاشی سعی کنیم به عده ای از کودکان این دیار احساس تعلق بدیم
یا
از خانواده خودمون شروع کنیم:
بذاریم بچه در خونه، خودش رو زندگی کنه.
بچه مون رو خلع سلاح نکنیم برای آینده، که تنها راه خوشبختی اش رو رفتن بدونه. اینجوری لطف نمیکنید، بچه ای که بدون احساس تعلق به خانه و کشورش بزرگ میشه بخشی از هویتش تا ابد خالی میمونه.