فوتبال

نوجوان بودم
ناهار قیمه داشتیم
و همه مون سر سفره دست نخورده ای وسط آشپزخونه نشسته بودیم روی زمین در کنج خانه سازمانی مون در بوشهر
بابا با عصبانیت در کابینت ها رو به هم میزد و وانمود میکرد داره دنبال چیزی میگرده.
و من فهمم از فوتبال فقط کراش روی نیما نکیسا بود و گیج بودم که چرا اگر مساوی کنیم میبریم؟؟
اما، اما فکر آن روز و اینکه تو در اون لحظه ماچی شدن خداداد عزیزی با آن آدم های سختکوش نسبتی داشتی، هنوز در دلم قندی رو آب میکنه، و بغض کم رویی رو می آورد و میبرد.
ا❤️
چهارسال پیش وقتی ایران و پرتقال مساوی کردند نوشتم:
قصه "ما می توانیم" شما،
داستان رویاهای به واقعیت رسیده تو
و
افسانه مردی که "خودباوری" همه او بود را
زمزمه هر شب
فرزندانمان خواهیم کرد.
از امروز پدران و مادران این سرزمین کودکانشان را با سرگذشت خودباوری شما بزرگ خواهند کرد
ا❤️
و حالا با همه وجودم دوست دارم بچه های این روزها،
مزه سرخوشی و غرور و خودباوری و افتخار امشب رو تا سالهای سال زیر زبانشون حس کنند،
خاطره "ما میتوانیم" امشب رو روزی با هیجان برای آیندگان تعریف کنند تا همه بدانند که ما برای سخت جان ماندن چه بهانه های معمولی از این دنیا می خواستیم.
و مادران و پدران تا دنیا دنیاست افسانه آدم های واقعی این روزها رو برای بچه هاشون لالایی کنند
و در یک روز مبادا خاطره امشب آدم های متفاوت سالهای دور رو به هم وصل کنه.

❤️خاطره های مشترک رو دست کم نگیریم

در روزهای عجیبی هستیم که شاید آیندگان با مرور احوالات ما به تقسیرهای عجیبی برسند و شاید از حماقت ما بخندند. شاید هیچ گاه در طول تاریخ ملتی از باخت خودش خوشحال نشده ولی ما شدیم