ته خط

حالم خوب نبود
چند روز میشد.
کمی دلخوری، کمی بیشتر عصبانیت و ذره ای کلافگی دنبال سرم راه افتاده بودند و باید قیچی میشدند، تو فکر کولر کتابخونه خارگ هم بودم.

اینجور وقت ها میرم تو لاک سکوت
بعد شاید چند تا فیلم ببینم
بعد مینویسم
بعد معاشرت میکنم با آدمهای درست
اما ته خطم، اونجا که احساس هام عمیق میشه راهم رو کج میکنم به دارالرحمه، گلزار شهدا.

دیروز صبح به خاله ام گفتم صبحانه رو بردار بریم اونجا بخوریم
خاله پایه ترین آدم برای اونجاست.

کار خاصی بلد نیستم، نه دعایی و نه ذکری، تنها راهی که برای ارتباط با خالق بلدم حرف زدن و دل به دست آوردن و نمازه.
صبحونه خوردیم، از مزه چایی تعریف کردیم، از گذشته ها گفتیم، خندیدیم، کمی به عکس ها خیره شدیم و برگشتیم.
خاله گفت بیا بریم به فروشگاهی که همین نزدیکیه سری بزنیم ببینیم کولر قسطی دارند یا نه. رفتیم، پرس و جو کردم، چند لامپ تو ذهنم روشن شد
تلفن و پیگیری، سوال و .... کورسوی امیدی پیدا شد.
احساس ها قیچی شدند.
دوباره نشستم پای کار با تمرکز.

که دیشب یک تلفن شد و خبری رسید از خارگ که کولر رو برد به حاشیه، وقتی فکر میکردیم از چالش در حال عبوریم یک چاه عمیق تر جلومون سبز شد که فعلا بماند.
دوباره احساس ها، دوباره حرف، جلسه، تلفن، راه حل، سکوت، دلگرمی ...

دقیق که نگاه میکنم هر روزم در این ۴ سال اخیر همین طور گذشته، هر روز به دنبال راه حل.
هنوز راه حلی پیدا نکردیم ولی من راضی ام به این امواج خروشان که آرامش ما عدم ماست.
و من همچنان به نشانه ها اعتقاد دارم و با خودم و جهان در صلحم.

الان ۵ صبحه، با دیدن عکس بچه های کشف شهر برگشتم به تنظیمات کارخونه و گفتم کمی بلند بلند اینجا فکر کنم.