جرقه

یه ذره بلند بلند فکر کنم:
از یک اتفاق جرقه ای توی ذهنم خورد.

ماه رمضون بود، نزدیک های افطار با بچه های کشف شهری رفتیم پیاده روی و بعد هم توی پارک آزادی افطار خوردیم، سام بدمینتون همراهش آورده بود و کری میخوند و مبارز میطلبید، من یهو پرت شدم به بیست سال پیش، به نوجوونیم، به اون موقع که هفته ای چند بار با هر بهونه ای میرفتیم زمین چمن شهرک محلاتی و بدمینتون میزدیم، حرفه ای نبودم اما بازیم خوب بود.
به سام گفتم من هم یه دست میزنم و بعد از بیست سال دست به دسته زدم و انصافا هنوز خوب بودم

همون جا مغزم یک جرقه زد:
وقتی رویاهای دور و دراز داری باید قبول کنی که قراره یک راه پر از دست انداز رو دست تنها بری، بله، آدم ها هستند، اما تو باید به خودت اتکا کنی، چون رویا داشتن تو رو تنها درون جمع میکنه.
پس به این جسم این دنیایی ات نیاز داری و اگر به عمر طبیعی بمیری احتمالا تا ۳۰ سال دیگه باید ازش کار بکشی. سی سال!!!

از اون روز رفتم دسته بدمینتون گرفتم، قرص ویتامین میخورم، نخ دندون استفاده می کنم (خیلی سخته اما)، حواسم هست خوابم کافی باشه، کوه هم که هر هفته میرم تقریبا و از حاشیه ها بیشتر دوری میکنم.