در محضر استاد

من از اون دانشجوها بودم که ردیف اول کلاس مینشستم که کسی با من حرف نزنه و حواسم پرت نشه و بعد غرق میشدم در کلمه ها. همیشه هم جزوه هام کامل بود و اولین داوطلب برای کنفرانس و کار عملی بودم و در هیچ کلاسی هم غیبت نمیکردم(اما دیگه اینقدر رو اعصاب نبودم که امتحانها رو یادآوری کنم به استاد)

اما در کلاس دکتر شعیری همه اینها میشد به توان صد
فقط دوست داشتم این آدم حرف بزنه و من ساعت ها بشنوم.

یک استاد فوق درونگرا و آرام، مسلط به فلسفه و علوم دیگر، انگار همه کتابهای دنیا رو خونده بود و فوق سخت گیر اول برای خودش که دو برابر همه استادها برای دانشجو وقت میگذاشت هم در کلاس و هم خارج از اون و سخت گیر برای ما اینجوری که کلی کار عملی میداد و بعد خط به خط کارهای ما رو میخواند و با خودکار قرمز برامون نکته مینوشت و اصلاح میکرد، حتی غلطهای نگارشی جمله ها هم از دستش در نمیرفت.
بعد آخر ترم نمره هامون رو میزد پشت در اتاقش مثلا ۱۷و سی و سه در این تست، ۱۵ و ۵۷ در فلان کوییز ، یعنی برای هر درس کلی نمره این مدلی میداد و نمی دونم با چه فرمولی به نمره نهایی میرسید.

خیلی از بچه ها شاکی بودند از سخت گیری ها
اما من کیف می کردم و خیلی ازش یاد میگرفتم

امروز که بعد از سالها رفتم به دیدنشون در دانشگاه بعد از ۲ ساعت حرف زدن و اوج لذت بهم گفت:
من هیچ سرمایه و دارایی و پست و مقامی ندارم اما شماها و موفقیت هاتون رو که میبینم با خودم میگم این بچه ها سرمایه عمر من هستند، هنوز بچه ها و استادها از سخت گیری ها شاکی اند اما من دارم انسان پرورش میدم پس نباید ساده گذشت.

و من هنوز بغض دارم