قصه کارگاه

قصه کارگاه

دو سال پیش بود
سر کلاس از بچه ها پرسیدم:
قضیه چیه. چرا قیافه شهرتون با خانم های رنگی و محلی پوش با قیافه کلاسمون فرق داره؟
چرا بعد از چند ماه کسی رو ندیدم با لباس محلی بیاد سر کلاس؟

از جواب هاشون این طور معلوم بود که جامعه آکادمیک پوشش محلی رو قبول نمیکنه.

فردای اون روز سهیلا، باز هم فقط سهیلا از بندرخمیر با پوشش محلی اش اومد سر کلاس.
ذوقم دو برابر شد وقتی شنیدم دارند در کارگروهی شون تمرین ها را با زبان محلی برای هم توضیح میدن.

تصورم از یک ایرانی علمی همینه.
شبیه خودمون
اما مجهز به علم جهانی

مراقبت از والدین 6

مراقبت از والدین

برسد به دست مادربزرگ و پدربزرگ و خاله و عمو و دایی و عمه و سایر اقوام وابسته و دوست و آشنا

تلنگر ششم: مرد (زن) عمل باش .

اگر لایک کننده هشتگ های #نه_به_فلان هستی

اگر برای ظلم تاریخ به زن ها یه چشمت خون و یه چشمت اشک

اگر روی سگ و گربه ها غیرت داری

اگر قطع درخت ها رو اعصابته

اگر هزارتا فریاد تو دلت داری که بر سر قوانین کشور و تبعیض و... بزنی

خیلی خوبه به کارت ادامه بده
اما بیا و یک بار هم که شده مرد (زن) عمل باش

اگر پدر و مادری رو میشناسی که بچه کوچیک دارند بهشون پیشنهاد بده که میتونی از بچه هاشون چند ساعت مراقبت کنی تا اونها به کارهای مورد علاقه شون برسند

برای دکتر رفتن و کار بانکی نهههه ها، برای اون کارها آدم فراوونه

من دارم از عشق و صفا حرف میزنم، از سینما رفتن و رستوران دوتایی یا یه خرید با دل سیر یا رفتن به احیا در این شب ها یا یک خلوت دونفره به یاد دوران نامزدی شون
. . مادر و پدری کردن یعنی زندگی به توان n، یعنی تکثیر شدن تا بی نهایت .

میمون اول

میمون بازیگوش در چالش نظم

ذهن من گاهی مثل یک اتاق به هم ریخته است. از همون ها که توش شتر با بارش گم میشه،
با کلی کارها و ایده های ریز و درشت و مهم و غیر مهم و دوست داشتنی و اجباری.
حتی کافیه به مرتب کردن چنین اتاقی فکر کنم تا میمون بازیگوش ذهنم بیدار بشه و بگه: ولش کن بابا. بذار برای بعد.
کلی باهاش کلنجار رفتم تا بلاخره قلقش دستم اومده

شب قبل از خواب، از بین بازار شلوغ کارهام دو یا سه تاشو انتخاب میکنم. یکیش مهم، بقیه اش غیر مهم اما لازم و دوست داشتنی.
روز بعد باید همه رو انجام بدم حتی شده در حد نوک زدن

هر کاری در روز می کنم رو می نویسم
تا عملکردم جلوی چشمم باشه.
تا اگر بازیگوشی کردم از خودم شرمنده بشم که چیزی برای نوشتن ندارم.

و قصه رام کردن این میمون بازیگوش سر دراز دارد ...

مدل ذهنی

روزی مادری به من گفت: نوجوانی مثل یک تونل سیاه بی انتهاست.
دوست دارم چشم هایم را ببندم و وقتی باز می کنم دوره نوجوانی دخترم تمام شده باشه
و
پدری می گفت: به بچه ام یاد دادم که دنیا مثل یه جنگله. هر کی میخواد خودش رو بالا بکشه و زنده نگه داره. بپا دریده نشی
و
نوجوانی می گفت: درس خوندن در مدرسه ما مثل سینه خیز رفتن در یک میدان جنگ در حال بمبارانه

من همیشه در لا به لای حرف های آدمها دنبال این مدلهای ذهنی شان درباره زندگی، یک دوره سنی، ازدواج، مرگ و ... می گردم.

مدل ذهنی یا استعاره ای که برای تعریف یک موقعیت تو ذهنمون داریم
رفتارها و باورها و احساساتمون رو تعیین میکنه
و
گاهی باعث دور شدن ما از واقعیت میشه